داستان واقعی چنین است:
شب یکم برج سنبل? سال جاری، شش تن افراد مسلح سواربه یک موترازولسوالی اشکاشم راهی قری? فطورولسوالی واخان شده، درنزدیک یکی ازخانه های این روستا که فقیرترین ومظلوم ترین باشندگان را دارد، توقف میکنند. بعــداً یک تن شان را نزد موتر" پهره دار" مانده، پنج نفردیگربه درواز? یک خانه که درحدود یک کیلو مترازروستا فاصله داشته ودرشمال غرب این قریه واقع است، مراجعه میکنند. درقدم نخست به دروازه دق الباب نموده، وقتی صاحب خانه، ازعقب دروازه ازهویت شان میپرسد، جواب میگویند که ما سربازان سرحدی هستیم وبه اساس دستورآمرمان که بالای خان? شما مشکوک است، آمده ایم تا خان? شما را تلاشی نماییم. وقتی صاحب خانه ازبازنمودن دروازه ابا میورزد، ازپشت دروازه تهدیدش مینمایند که اگردروازه را بازننماید، دروازه را خواهند شکست وبعد مجازات شدید تری (کشتن) به استقبا لش خواهد آمد. این فقیرکه درواز? پوسید? ازپدربه میراث مانده اش یگانه امیدش بود وتوان تعویض آنرا هرگزنداشت، دروازه را میگشاید.
بعد ازگشودن دروازه، مهاجمین برایش میگویند:
درخانه ات چندین سیرتریاک است وما باید خانه ات را تلاشی نماییم... این مظلوم هرقدرسوگند یاد میکند وازفقروبیچارگی وعدم توانایی اش جهت حفظ ونگهداشت ویا معامل? این مقدارعظیم تریاک فریاد میکشد، جایی را نمیگیرد ورذیلان بی عفت اصراربه داخل شدن به داخل خانه میکنند.
دراین اثنا یکی ازآنها که به گفت? آن مرد ازدهانش بوی شراب برون میامد، سگرت میطلبد. صاحب خانه که مبلغ چند افغانی را ازشورای انکشافی قریه اش به قرض گرفته وبعضی ضروریات ابتدایی قریه را تجارت میکرد، ازجیب اش سگرت وگوگرد را بیرون میکند وخیلی ماهرانه سگرت را به لب آن جانی گذاشته وگوگرد را درنزدیکی صورت اش روشن مینماید که درروشنی یی گوگرد دوتن ازمهاجمان را شناسایی کرده، اما ازبیم آنکه به قتل اش اقدام نکنند، ازگرفتن نام شان خود داری میکند.
دراین اثنا، خواهرآن مرد وقتی ازبرنگشتن برادرش به خانه پریشان میگردد، ازخانه بیرون میشود تا جویا ی احوال آن شود. او میـــبیند که چندین نفرمسلح درحویلی با برادرش گفتگو دارند. زن بیچاره ازدیدن این حالت به حد پریشان میگردد که فراموش میکند تا به خانه برگردد ودروازه را ببندد.
مهاجمان وقتی بعد ازکیف شراب قبلاٌ نوشیده، خمارسگرت شان را هم میگیرند، درفکرهوسهای وحشــیان? شان شده، ازروی فرق آن بیچاره یک فیرهوایی نموده، صاحب خانه را بدست دوتن ازجانیان سپرده که آنها دست وپایش را بسته وبه جوی زیرخانه می اندازندش.
وقتی این افراد اصرارمیورزند تا آن زن را به خانه ببرند، زن مقاومت عاجزانه نموده که مورد لت وکوب شدید با قنداق تفنگ قرار میگیرد وازهوش میورد، وزمان به هوش میاید که اورا به خانه برده اند واطفال کوچک اش چیغ وفریاد میزنند، که فوراٌ خود را به دو کودک اش رسانیده( دخترهفت ساله وپسرسه ساله) آنها را مانند مرغ ترسیده ازروباه، درزیربال نموده به تزرع به پیشگاه آن دژخیمان می پردازد تا به اود ست نزنند!
کــودکان آن مادربدبخت شـده درخان? فقیران? پدر
فضای خانه نیمه روشن با شیطان چراغ " نوع ازچراغ تیلی خیلی ابتدایی یست که هنوزهم درخانه های فقیران ونادران واخان رایج است" بود که به وسیل? آخرین قطرات تیل که ازخان? همسایه طلبیده بودند، به سختی وتیرگی می جلید!
اما دریغ ودرد که دیگرلحظات استمداد جویی به آخررسیده بود! آنها چشم به چادرعفت آن مادردوخته بودند، آنها درگرو شهوت خویش چنان پیچیده بودند که ناله وفریاد کودکان آن خانه برایشان سرودی بود و وتزرع واستمداد جویی آن مادرنازوکرشمه های معشوق دلفریب!!! آری!
آن گروه مادرناشناس آبروستیز، جنایت را آغازمیکنــند. کودکان را بیرحمانه ازمادربه دورمی افگنند، مادررا ازپهلوی بســـترکودکان چون مرغ بال شکست? به چنگال خون آشام خویش بگرفته، دهانش را می بندند وهمه باهم شوخی کنان وقهقه زنان به کام جویی می پردازند! کودکان ازمادربه دورشده را به بیم میل تفنگ وکارد به خاموشی وامیدارند. این عمل رذیلانه چندین ساعت طول میکشد وبالاخره این گرگان خون آشام صید خویش را رها نموده، خونین دهان آن کلبه ویرانه را ترک میگویند!!!
خــــانـــه ویــــرانــه بــود و،
عفــــت مـــادربرجــــا
لیــــک د ســـتان جنا یت همــــه را یکسان کـــرد!
عفـــت مـــادرکــــه چـــوخــورشیـــد فلــــک بـــود،
پریـر این شـــب هــــم بســــتر"شمشـــــیروتفــــنگ رهی نامـــوس وطــن!" گشــت-
به جبــر!
آه! بت آدم؛ گــــهی منـــحوس تــرازگـــاو خرســـت!!!
وقتی آن خانم مظلوم وآماج گشته، به هوش میــاید،میبیند که کودکانش خود را به تند یس عریان اش افگنده،فریاد میزنند ومادرمیگویند! کسی به جزازسقف سیاه چندی قرن? آن خانه وتندیس بیجان گشت? آن مادرنبود، تا برگلیم ماتم عفت آن خانه زانوبزند وسیل اشک رخسارآن کودکان را به نوازش بگیرد. سکوت بعد ازجنایت وحشتناکترازجریان جنایت بود.
عفت برباد رفته، ناله وفریاد کودکان، کابوس نا امیدی خانه، ناپدید گشتن یگانه نان آورخانه ودرد وزجرجسمی وروانی چیزهای بودند که برروح وروان مادرچرخ میزدند ورنج میافریدند.
بالاخره آن زن بدبخت " ویا هم بد بخت گشته بد ست بد بختان بد کیش"، به فکربرادرش میافتد وازخانه بیرون می براید، ونام برادرش را گرفته صدا میـــزند که ازلابلای جویبـارهای زیرخانه صدای ناله برادرش را میشنود که طلب کمک مینماید. آن مادرزخم خورده، خودرا به برادررسانیده واو رادست وپا بسته درمیان جوببــارزیرخانه میابد! د ست وپایش را رها کرده فریاد زنان جنایت را که به آن مواجه گشته بود، به برادربیان مینماید. تا آن لحظات آن بیچاره فکرمیکرد، شاید این دزدان بخاطرربودن آن پولی(20000 افغانی) که او ازشورا ی قریه اش قرض گرفته بود، آمده اند که این میلغ را درنخستین لحظات بعد ازفیرنمودن ازجیب اوربوده بودند. ولی وقتی ازین جنایت آگاه میشود، به بارگاه پروردگارش عصیان نموده، اززنده ماندنش اظهار نا رضایتی مینماید وصد باربرآدمیت نفرین میفرستد! فریاد کنان به خانه اش برمیگردد که گلیم های سیاه وپاره پار? خانه اش را مملو با گل ولای پای جنایت کاران دریافته،وهمه چیزرا بی همه چیزوچادرسفــِید عفت خانه را کثیف ترازهمه چیزمیابد...!!!