سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشکاشم خانه فرهنگ

 برگرفته شده : از سایت خاوران

مادری مظلومانه بی عفت شد؛ ونهانخانه دل ما

درسوگواری آن به عزا نشست.

نوراحمد رجأ 

جناب پا ییز کوهســآری ازپــا میــر- بدخشا ن!

نبشته شمارا سرتاپا خواندم؛ علیرغم اینکه من همواره سعی میکنم این چنین تراژدیها را ناخوانده بگذرم؛ قصه پرغصه این ننگ وذلت ها چنان روح وروان من ومارا جریحه دارمیکند که باورداشته باشید دیگر توان شکیبایی ومقاومت را از تمام ذرات وجود وروانم میزداید؛ من ازهمان مقدمه امر بوضوح دریافتم که خواندن این نگارش درد بی درمان این ملت است وغمی است که تاگلو انسانرا به لجنزاری ازناامیدی ها وبدبختی ها مینشاند ولی خواندم.

هرکه پا کج میگذارد خون دل ما میخوریم

شیشه نامـــوس عــــالم دربغل داریم ما

 من نمیتوانم دلجوئی کنم؛ نمیتوانم ازمصیبت بی آبرویی با بیان کلمات تسکین دهنده باشم؛هرچند هرکلمه از خودش جان دارد وبعبارت درستتر که زهر آدم را آدم برمیدارد؛ من این زهر را برداشتم وباتمام جانم برداشتم.

ایکاش خدای دادگر براین ملت مستمند آن دادگری را بفرستد تازمینه های عدالت را تحقق دهد. همان وعده را که بقرآنکریم بشارت آنرا داده است.

هرگاه نظام بمعنای واقعی اش گام های را براساس عدالت بردارد ظالمان ومفسدان واراذل واوباش زودتر از سایرین به اصلاح خود میپردازند؛ امامصیبت آن است که:

ازدست سلطان محل قاتل نشسته بی خلل

مقتول درزیر فشــارنشنیده کس من دیده ام

به کی باید گفت که این ملت چه کشیده است وچه را درحال کشیدن است؟ بکدام گوش شنوا؟ بکدام چشمان تیزبین وعدالت گستر؟ بکدام دل مهربان؟ بکدام عقل معقول؟ وبکدام دولتمرد؟

 آخی بیندیش که ما در این ویرانه غارت شده ودراین مسلخی که کشتار آن فرزندان آن است هم بدست بیگانه وهم بدست خودی بقربانگاه کشانده میشویم چه کسی را داریم که بداد ما برسد؟.

یک روزگاری برای لحظه ای درهرات ما امنیتی داشتیم؛ دختری درتاکسی می نشیند وراننده میپرسد شمارا بکجا برسانم؟ او میگوید بهرجای که دلت میخواهد.

 راننده یاازترس خدا؛ یاباپاسخ بندای وجدانی ویاازترس عدالت حاکمیتی که در آن شهراستوار است؛ ازماشین پیاده میشود وباصدای بلند فریاد سرمیدهد که نه؛ نه؛ من نمیتوانم؛ مردم بدادمن برسید که مورد تهمت واقع نشوم وبه پای میزمحاکمه کشیده نشوم.

 این ماجرا؛ این قصه؛ این حکایت؛ این روایت باورت میشود؟ ولی ما ازاین باب گفته هاداریم ولی یادش بخیر رفت وگذشت؛ برای فعلا اگر مسایل بی ناموس در کوه کمرهای روستای فطور رخ میدهد که بنحوی دور از دید واقع شده وشما توانستید صدای مظلومیت آنرا بگوش وجدانهای بیدار برسانید؛ ماازبسکه درهرات منجلاب فساد داریم؛ ازغارت وچپاول؛ تابی ناموس وترور و آدم کشی و… مجال گفتن ونوشتن و انعکاس آنرا نداریم واگر داشته باشیم:

 ( چی بگم؟ ازکی بگم؟ بکی بگم؟ )

چه گویم که ناگفتنش بهتراست

زبان دردهان پاسبان ســر است

خلاصه:

برهرکسی که مینگرم در شکایت است

درحیرتم که گردش گردون بکام کیست؟

 شماشاید شنیده باشید که مولینای بلخ قصه دیوژن را درلابلای اشعارش چنین سروده است:

دی شیخ باچراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست

گفتم که یافت مینشود جسته ایم مـــــا

گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست

ولی باتوجه به عصر وزمان شاعران هرات چنینش دستکاری نموده اند:

دیوانه باچماق همی گشت گرد شهر

کز آدمی ملولم و حیوانم آرزوست

گفتم که دیوودد همه گی آدمی شده

گفت آنکه آدمی نشده آنم آرزوست.

این خاطره مارا بیاد آن حکایتی می اندازد که روزی فامیل فرمانروای ازکشوری دیدن نمود ودربرگشت ورسیدن بفرمانروا گفت میخواهم که شهرمارا نیز مانند فلان شهر آباد وباامکان بسازی؛ فرمانروا گفت این نمیشود ولی میشود که آن شهر را نیز مانند این دیار بخاک برابرکنم؛ این همان قصه هرات است. که آنچنانش نیز نمود.

اندکــــی پیش توگفتم غــــم دل ترســیدم

که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیاراست

 

در کتابی خواندم که روزی هارون الرشید دربیابانی از رهگذری پرسید که ازکجا میآئی؛ اوگفت ازسراندیب؛ گفت چه خبر بود در آنجا؟ گفت زن مسلمانی بدست هندوان اسیرشده بود ودرکشمکش قرارداشت فریادمیزد که خلیفه مسلمانها درکجاهستی که به داد من برسی؟.

 خلاصه این خبر چنان تحول روحی را درهارون الرشید بوجود آورد که تا آن دیارلشکرکشی ننمود وآن زن رانیافت وبه ندای او لبیک نگفت آرام نگرفت و از آن زن سوال نمود خلیفه مسلمین بکمکت رسید؟ آن زن جواب داد بلی خلیفه واین رسالت تو است.

 درد دلم درد تواست؛ درد بی دوای این ملت واین کشور است که بجز روی خوشبختی ودسترسی به لب نان و تامین امنیت وآرامشی به همه بدبختی ها وسرافکندگی ها رسیدند که گویا چنین سزاواریم که:

سرافکندگی کن که زلف نگار سرافرازیش درسرافکندگی است.

واگرروزگار بسوی فطور سوقت داد وبه آن بینوای ناموس بباد داده رسیدی بپاس خاطر او بیان دار:

درکوه نینکنامی مــــارا گذرندادند

گرتو نمی پسندی تغییرکن قضارا

و:

دور دار ازخاک وخون دامن چوبرمابگذری

کاندرین ره کشــته بسیارند قربان شما

وبه این گفته علامه اقبال لاهوری اتمام سخن کنم که چاره ما در بیچاره گی رقم زده شده است:

بفغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه کس جگرندارد.

 


ارسال شده در توسط اشکاشم